داستان کوتاه | به فکر هم باشیم
  • کد مطالب: ۱۹۵۴۷۲
  • /
  • ۲۵ دی‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۰:۴۰

داستان کوتاه | به فکر هم باشیم

تا پس‌فردا تعطیل بودیم‌‌. مانند همیشه می‌خواستم یک ساعت دیرتر بیدار شوم؛ اما وقتی صدای دختر‌عمه‌هایم را شنیدم که از مامان، سراغم را می‌گرفتند، بیدار شدم.

تا پس‌فردا تعطیل بودیم‌‌. مانند همیشه می‌خواستم یک ساعت دیرتر بیدار شوم؛ اما وقتی صدای دختر‌عمه‌هایم را شنیدم که از مامان، سراغم را می‌گرفتند، بیدار شدم. یادم آمد که قرار است با دختر‌عمه‌ها و مادر به عیادت مادربزرگ برویم‌.

مادربزرگ چند‌وقتی می‌شد قلبش بیمار شده بود. مادر همین‌طور که ظرف غذایی را برای مادربزرگ آماده کرده بود و آن را توی سبد می‌گذاشت، گفت: «سلامتی بزرگ‌ترین نعمت دنیاست. هیچ موجودی در دنیا پیدا نمی‌شه که همیشه سالم و تندرست باشه.

بیماری و ناتوانی برای هرآدمی چه کوچک و چه بزرگ‌ هست. ما باید همیشه حواسمون به افراد ناتوان و بیمار باشه؛ چون با عیادت، اونا روحیه تازه پیدا می‌کنن و زود خوب می‌شن. روحیه خیلی مهمه‌. روحیه به آدم احساس امیدواری می‌ده.»

این جملات، حرف‌های مادر بود و درست هم می‌گفت. دختر‌عمه «ایران» گفت: هیچ می‌دونین امشب چه شبیه؟ شب درگذشت ام‌البنین(س)، مادر حضرت ابوالفضله.‌ مادر جواب داد: یادم نبود، چه مناسبتی! ‌مادربزرگ هم مادر شهیده.

زن‌ها‌ی بزرگ، مردان بزرگ را تربیت می‌کنند که با خودشون شجاعت و فداکاری و مهربانی ‌می‌‌آورند. مانند همه شهدای کربلا، مثل شهدای خودمون.‌‌ من هم گفتم مثل مادر سردار قاسم سلیمانی.

هوا سرد شده بود؛ اما ما به اینکه چطور یک روز زمستانی را با مادربزرگ می‌توانیم دور هم گرم باشیم، فکر می‌کردیم. فکر خوبی به سرم زده بود‌. می‌خواستم آن شب پیش مادربزرگ بمانم و برایش کتاب بخوانم.

می‌خواستم اگر حوصله‌اش را داشت، از او بخواهم برایم خاطره‌هایی از عمو بگوید. می‌خواستم بداند من به او فکر می‌کنم و دوستش دارم.
مادر کنار تخت مادربزرگ نشسته بود و با مهربانی با او حرف می‌زد.

فکری به سرم زد. گفتم: مامان اجازه می‌دهید ما دخترها شب پیش مادربزرگ بمانیم؟

لبخند گرم مادربزرگ دلمان را در آن هوای سرد گرم‌تر کرد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.